سیده یاسمن زهرا عزیز دل مامان و بابا و داداشسیده یاسمن زهرا عزیز دل مامان و بابا و داداش، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

دخـــتر باباش ، عـــزیز داداش

خوش آمدید

بسم الله الرحمن الرحیم 

ماشاالله لا حول ولا قوه الا باالله

به وبلاگ یاسمن زهرا جونم خوش اومدی

  یاسمن


cloob (12).gifخیلی ممنونcloob (12).gif

دومین عید فطر

یاسمن زهرای عزیزم ، مامان جان  این دومین عید فطری  است که وجود شیرین تو در کنارمونه،  یادش به خیر پارسال عید فطر و نماز عید رو تو حرم مطهر امام رضا علیه السلام بودیم و چقدر خوش گذشت ؛ عیدت مبارک باشه عزیزم   ...
6 مرداد 1393

جشن تولد

عزیزکم ، یاسمن زهرای گلم مامان برای جشن تولد یک سالگیت یه کیک خوشمزه پخت و چقدر داداش مصطفی برات ذوق کرد و دست زد. تو هم خیلی خوشحال بودی، می خواستی شعله شمعو با دستت بگیری و دیگه اینکه فوت کردن هم بلد نبودی جالب اینجا بود که داداش مصطفی خیلی مواظبت بود که به شعله شمع دست نزنی و کلی سعی کرد فوت کردن شمعو یادت بده ، چقدر اون شب خندیدیم و بهمون خوش گذشت. تولد مبارک و صد ساله بشی عزیزم     ...
5 مرداد 1393

خوش تیپ

سلام عزیزم، یاسمن زهرای گلم ببین اینجا چه تیپی بهم زدی ،موهای بلند و در حال تعارف کردن نون و ماست ، از بس خوشمزه شده بودی دلم نیومد ازت عکس نگیرم ، عزیزم تیپت منو کشته ...
5 مرداد 1393

لباس تابستانه 2

عزیزم، جونم برات بگه که از لباسی که برات دوختم خودم بیشتر خوشم اومد  برا همین رفتمو نیم متر پارچه نخیه دیگه برات خریدم و یکی دیگه برات دوختم ، که اونم قشنگ شده و خیلی خیلی بهت میاد ، ما شا الله ببین چه ناز شدی عزیزم اینم پشت لباست ...
30 تير 1393

لاکی

یاسمن زهرا ی عزیزم ، دختر گلم داداش مصطفی یه لاکپشت کوچولو داره که روز به روز داره بزرگتر میشه، چون خودمون جا نداشتیم گذاشتیمش خونه باباجونت ، زمستونا زمینو میکنه و میره زیر زمین و ما اصلا پیداش نمی کنیم ، همینکه بهار میشه سر و کلش پیدا میشه و می بینیمش که تو حیاط و باغچه داره می چرخه ، حالا شده یکی از سرگرمی های تو وقتی میری خونه باباجونت ، بهش غذا میدی و کلی بهش امرو نهی می کنی ، انگار که می فهمه تو چی میگی!! ...
29 تير 1393

لباس تابستانه 1

سلام به دختر گلم، عزیز دلم ، یاسمن زهرا خانم تابستون شده و هوا خیلی گرمه ، این لباسای آماده هم که اکثرا جنس تریکو  هستن تازه اگه نخی هم پیدا بشه ضخیمه ، با مامان و خاله سمیه رفته بودیم بازار انقلاب که یه پارچه نخی خوشکله مامانی دیدم ، معطلش نکردم و زود برات خریدم و یه لباس ناز برات دوختم، خیلی سبک، نرم ،  لطیف و خنک ، به به  ...
25 تير 1393

تلاش برای راه رفتن

گل مامان سلام می خوام از راه افتادنت برات بگم، عزیزم، داداش مصطفی خیلی دوست داشت تو زود راه بیفتی برای همین هم بدون توجه به تذکرات من دستای تو و زیربغلت رو می گرفت و تو رو راه می برد، مثل اینکه برای دویدن و بازی کردن باهات خیلی عجله داشت. به نظر من هنوز خیلی زود بود که تو راه بری، منظورم قبل از یک سالگیت بود. ولی به هر حال داداش پیروز شد و علاقه خود تو هم کمک کرد و بالا خره توی 11 ماهگی تو راه رفتی البته اوایلش خیلی زمین می خوردی که طبیعی بود. عکسهای زیر تلاش خودت برای ایستادن و راه رفتنه ، مامان فدای قدمهات بشه عزیزم   بعد ازینکه خسته میشدی خیلی ناز و مظلوم می نشستی   ...
7 خرداد 1393

کلاه

سلام گلم، عزیزدل مامان، کوچولوی نازی نازی با اینکه این عکس برا خیلی وقت پیشه و الان هوا خیلی گرم شده ولی دلم می خواست عکس کلاهی که برات بافتم رو بذارم بخصوص گلهای بافتنی که روش کار کردم. با عشق و همه وجودم برات بافتم عزیزم.  مبارکت باشه عزیزم ...
7 خرداد 1393

گوشواره

سلام یاسمن زهرای عزیزم خیلی وقته نتونستم برات مطلب جدید بذارم بازم بهانه کار و رفت و آمد و ..... الان می خوام خاطره سوراخ کردن گوشتو بگم عزیزم. من خیلی دوست داشتم زود گوشتو سوراخ کنم و گوشواره گوشت بندازم ولی بابایی مخالف بود و دلش نمیومد درد بکشی. ولی آخرش من برنده شدم یه روز که خونه باباجونت بودم و بابایی دیر میومد رفتم و از درمانگاه رضوان برا ساعت 4 عصر برات وقت گرفتم و قرار شد با مامان جون بریم برا سوراخ کردن گوشت که قبل از رفتنمون بابایی رسید و در واقع در عمل انجام شده قرار گرفت و گفت منم با دختر گلم میام و اینطور شد که با هم رفتیم درمانگاه  تو از همون موقعی که رفتیم تو مطب شروع به گریه کردی و یه گوش سوراخ کردن ساده رو ر...
31 ارديبهشت 1393