ماه اول زندگی دختر بابا
دوهفته از اولین ماه زندگیت رو خونه باباجونت بودیم ، چونکه من عمل شده بودم و به کمک نیاز داشتم
باهم می خوابیدیم و همه کارای منو مامان جون و خاله های مهربونت انجام میدادن در ضمن اینکه داداشی هم مدرسه میرفت و باید به درساش هم رسیدگی میشد که اینکار رو هم خاله به عهده گرفته بود.
بابایی چقد دلش زود برات تنگ میشد و تا از سر کارمیومد، اول پیش تو بود و یکم نازت می کرد بعد ناهار می خورد تازه بگذریم ازینکه چندبار هم تو روز بهم زنگ می زد و احوال می گرفت.
بعد از چند روز یکم زرد شدی چقدر ما ترسیده بودیم ، چون سید مصطفی اصلا زرد نشد کلی ترسیدم.
دکتر گفت یه شب زیر مهتابی بخوابی خوبه، برا همین بابایی یه مهتابی برات کرایه کرد ولی مگه تو زیر مهتابی خوابیدی ، خوابت می کردم و میذاشتمت ، چند دقیقه می گذشت که با گریه بیدار میشدی و حاضر نبودی بخوابی. در ضمن از چشم بند هم بدت میومد
من فقط غصه می خوردم
تا بردیم آزمایش دادی ، دیدیم بیلیروبینت پایین اومد و خیال هممون راحت شد.