خونه باباجونت
دیروز اول ماه مبارک رمضان بود ، من و تو و داداشی از صبح رفتیم خونه بابا جونت. ریحانه دختر داییت هم اومده بود ، خیلی دوستت داره و وقتی بیداری همش بالا سرت نشسته و باهات حرف میزنه تو هم براش ذوق می کنی و آقو باقو می گی.
مصطفی و ریحانه رفتن تو حیاط آب بازی و خیس خیس اومدن بالا .
دیروز کلی خوش گذشت ، من و خاله ها و زن دایی نشستیم الگوی شلوار کشیدیم .
برا افطار مامان جون آش رشته پخت ، حیف که هنوز نمی تونی بخوری خیلی خوش مزه بود.
دوستتون دارم ، گلهای باغ زندگیم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی