سیده یاسمن زهرا عزیز دل مامان و بابا و داداشسیده یاسمن زهرا عزیز دل مامان و بابا و داداش، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه سن داره

دخـــتر باباش ، عـــزیز داداش

ماه اول زندگی دختر بابا

دوهفته از اولین ماه زندگیت رو خونه باباجونت بودیم ، چونکه من عمل شده بودم و به کمک نیاز داشتم  باهم می خوابیدیم و همه کارای منو مامان جون و خاله های مهربونت انجام میدادن در ضمن اینکه داداشی هم مدرسه میرفت و باید به درساش هم رسیدگی میشد که اینکار رو هم خاله به عهده گرفته بود. بابایی چقد دلش زود برات تنگ میشد و تا از سر کارمیومد، اول پیش تو بود و یکم نازت می کرد بعد ناهار می خورد تازه بگذریم ازینکه چندبار هم تو روز بهم زنگ می زد و احوال می گرفت. بعد از چند روز یکم زرد شدی   چقدر ما ترسیده بودیم ، چون سید مصطفی اصلا زرد نشد کلی ترسیدم. دکتر گفت یه شب زیر مهتابی بخوابی خوبه، برا همین...
21 تير 1392

داداش گل یاسمن زهرا

این گل پسر، داداش یاسمن زهراست که 9 ماه بی صبرانه منتظر تولد خواهرش بود البته اولش که نمی دونستیم دختره یا پسره ، پس منتظر تولد نی نی بود. از بس سرش گذاشت رو شکم مامانی و با نی نی حرف زد ، الان صداش برا خواهرش خیلی آشناست و به داداشش خیلی زود واکنش نشون میده و به سمتش برمی گرده  میگفت: الو نی نی سلام  اونجا چه خبره؟ یه چیزی بگو ! لا اقل یکم گریه کن صدای خوشکلتو بشنوم  و ازین جور حرفا....       ...
21 تير 1392

چند ساعت بعد از تولد

یاسمن زهرای عزیزم در تاریخ 27 فروردین سال 1392 در ساعت 8 و 10 دقیقه صبح در بیمارستان کوثر شیراز متولد شدی و بی نهایت شادی و خوشحالی رو به خونه کوچیکمون هدیه آوردی. تولدت مبارکه عزیزم  قربون دخترم برم الهی   بقیه عکسا در ادامه مطلب... ...
21 تير 1392

خونه باباجونت

دیروز اول ماه مبارک رمضان بود ، من و تو و داداشی از صبح رفتیم خونه بابا جونت. ریحانه دختر داییت هم اومده بود ، خیلی دوستت داره و وقتی بیداری همش بالا سرت نشسته و باهات حرف میزنه تو هم براش ذوق می کنی و آقو باقو می گی.         مصطفی و ریحانه رفتن تو حیاط آب بازی و خیس خیس اومدن بالا .         دیروز کلی خوش گذشت ، من و خاله ها و زن دایی نشستیم الگوی شلوار کشیدیم .  برا افطار مامان جون آش رشته پخت ، حیف که هنوز نمی تونی بخوری خیلی خوش مزه بود. دوستتون دارم ، گلهای باغ زندگیم. ...
20 تير 1392

بدو تولد

برا واکسن بدو تولد و آزمایش غربالگری مامان جون و باباجونت بردنت بیمارستان شوشتری ، ولی من تو خونه می موندمو استراحت می کردم . بعد از آزمایش معلوم شد تو فاویسم داری   البته من خیلی ناراحت شدم . داداشت که باقلایی نبود ، البته گفتن چون تو دخترا خیلی کمه باید دوباره 4 ماهگی آزمایش بدی ، اگه مثبت بشه برا همیشه باید رعایت کنی . الهی قربونت برم دختر گلم ، خیلی دوستون دارم، تو و بابا و داداشت رو   ...
18 تير 1392

واکسن دو ماهگی

وای وای نگو که یادم میاد دوباره ناراحت میشم و گریه ام میگیره  البته واکسنت با چند روز تاخیر زدیم چون خانه بهداشتی که می برمت واکسن فلج اطفال نداشتن، وقتی که واکسنتو زدیم خیلی گریه نکردی ولی بعدش این واکسنه پای چپت خیلی اذیتت کرد قهر کرده بودی و شیر نمی خوردی منم غصه می خوردم ، عزیزم نمیشد که واکسن نزنی خوب ، برا سلامتی خودته الهی قربونت برم   مامان جون به زور آرومت کرد و ظهر که خوابیدی توی خواب وقتی که هوشیار نبودی شیرت دادم . اما وقتی بیدار شدی هنوز به اعتصاب غذا ادامه دادی به خصوص از سمت راست شیر نمی خوردی شاید به پات فشار میومد شاید فکر میکردی تنبیه شدی ولی اینطور نبود عزیز دلم، دختر گلم     ...
18 تير 1392

روزهای اول

روزهای اولی که اومدیم خونه خودمون بابا و داداش رو رد می کردیم برن سرکار و مدرسه ، باهم می خوابیدیم تا ساعت 11 یا 12 از اونجائیکه داداشی بعد از ندرسه می رفت خونه باباجونش خیال منم راحت بود. تازه پا می شدم فکر نهار برا بابایی اونروزا حسابی خوابیدما ، خرگوش خوابالوی مامانی   ...
18 تير 1392

دختر گلم

عزیز دلم ،دختر گلم ،  وقتی فهمیدم که تو دلم داری رشد می کنی خیلی خوشحال شدم   و وقتی از خانم دکتر شنیدم که اون موجود کوچولو و ناز نازی تو هستی انگار خدا همه دنیا رو بهم داد و یکی از قشنگترین روزهای عمرم شد ، البته توی این احساس بابایی و داداشی هم شریک بودن  قربونت برم عزیز دلم، دختر گلم                   ...
18 تير 1392